وقتی هاشیرای مار با برادرش رسید میتسوری و کازومی کامل بیهوش بودن .

ایچیگو(برادر ایگورو):کازومی نه نه اخه چرا من نجاتت میدم.

(نویسنده :ته ناراحتیت همین بو من سرش گریه کردم)

خلاصه هاشیرای مار و  عقرب (داداس ایگورو)کازومی و میتسوری بردند امارت پروانه

یک هفته بعد 

شینوبو : میتسوری تو و کازومی هم به جشن رقس شیطان کشا دعوت شدید؟

میتسوری : آره چطور مگه؟

شینو بو :آخه باید با پارتنرت بیا ی من که با گیو میام.

میتسوری :من احتمالا با ایگورو سان میام

در همین حین

کاناعو :تو باکی میا ی جشن کازومی من با تانجیرو میرم

کازومی : من که باید ببینم که چی میشه.

 

ببخشید اگه کوتاه بود قول میدم پارت بعد طولانی باشه

ممنون میشم لایک کامنت فراموش نشه خدا حافظ